5

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

4

تو اون مدت بین زنگ زدن مامانت و اومدنت خونمون ماجراها داشتیم

من دانشگاه یه شهر دیگه قبول شده بودم

با هم صمیمی تر بودیم

دستت رو دیگه می گرفتم

اونجا دیدنم میومدی

4 5 باری هم دیده بودیم

حتی وقتی می خواستم برگردم وسایلم رو تو برام آوردی

اون روز بارونی تو ترمینال یادته؟ قایم موشک بازی بود کارت با بابام که نبینتت که بد نشه برامون وقتی میاید خونمون.

3

روز تولدم اومدی.اما از قبل با دوستام قرار داشتم و با یه کسی که بیشتر از تو دوستش داشتم اما قصد ازدواج نداشتیم

صبحش با تو بودم و بعد از ظهر با اونا

بهم گفتی می خواستم  برای تولدت طلا بیارم اما پولم کم بود می دونی اوضاع کاریم این روزا خوب نیست.اما هیچیه هیچی نیاورده بودی.بغض کردم اما به روی خودم نیاوردم.چون گفتی برای دوست دخترای قبلیمم طلا می خریدم.

برام مهم نبود چون قرار اصلیم با کس دیگه ای بود.

بازم 2 - 3 روزی بودی و رفتی و دیگه رسما ازم قول ازدواج گرفتی

منم تو عالم بچگی مثلا به عقلم رجوع کردم و گفتم با کسی ازدواج کنم که با من می سازه نه کسی که دوستش دارم و سختگیره

شهریور مامانت زنگ زد خونمون من نمی دونستم که قراره زنگ بزنه.اما قرار نذاشتن چون باید مامان با ما مشورت می کرد.

اما دیگه مامانت زنگ نزد.خودت اصرار داشتی که صبر کنم یکم سرت شلوغه.

اما قضیه این بود که خانوادت باهات نمیومدن

بعد از چند وقت به مامانم زنگ زدی و گفتی که میاید مامانم گفت هروقت اومدی حرف میزنیم .

نزدیکای عید بود که بالاخره اومدی خواستگاریم.

2

تو این یه سال با هم صمیمی تر شدیم اما اصلا همدیگه رو ندیدیم .نه من تمایل داشتم و نه تو وقت داشتی

همه حرفات ازدواج بود

منه بچه هم باورت داشتم

نه اینکه دروغ گفته باشی نه! اتفاقا راستم می گفتی قصدت واقعا ازدواج بود

گذشت و گذشت تا اینکه یه روز قرار بود بهت زنگ بزنم جواب ندادی نبودی.همکارت برداشت و من نباید باهاش حرف می زدم.

شبش گفتی ببخشید کار پیش اومده بود مجبور بودم برم و واسه فرداش قرار گذاشتی منم فرداش زنگ زدم سر ساعت اما بازم نبودی

ازت نارحت بودم شدید

فرداش تصمیم گرفته بودم دیگه باهات حرف نزنم

اما گفتم بهش زنگ می زنم میگم دیگه نمی خوامت

زنگ که زدم عذر خواهی کردی.گفتم نه. گفتم می خوام برم خونه ظهره.

کلی خواهش کردی که رسیدم خونه بعد از نهار بیام چت کنیم باهام حرف داری

یه هفته مونده بود به تولدم

یه هفته باهام حرف زدی و سعی کردی برا ازدواج راضیم کنی

اما می گفتم نه

قرار شد روز تولدم بیای حرف آخر رو بزنیم


1

از کجاش بگم؟ از اولش؟

از همون شبی که مثل مسخره ها پشت کامپیوترم نشسته بودم و بی هدف چت می کردم؟

بچه بودم و همه کارام از روی بچگی بود

تو پیدات شد. پی ام دادی.اول می خواستم جواب ندم مثل همیشه.اما گفتم بذار بهت بگم که نمی خوام خصوصی چت کنم.شاید دلیلش آی دی تو بود که همه مشخصاتت رو واضح نوشته بود.

جوابت رو دادم که می خوام بیای توی روم اصلی اما سماجت کردی

بهت گفتم من 99 تا بی اف دارم گفتی منم صدمی

گفتی قصدم ازدواجه گفتم من کوچولوام قصد ازدواج ندارم

انقدر کل کل کردی که صبح شد

آخرشم قول گرفتی بازم باهام صحبت کنی و من احمقم قول دادم

یه مدتی چت کردیم

عکستو دیدم با اینکه اصلا خوشگل نبودی ازت بدم نمیومد

کم کم ازم خواستی شمارتو بهم بدی

منم قبول کردم

بار اول که بهت زنگ زدم یادت میاد؟

گفتی همکارم اینجاس نمی تونم صحبت کنم

منم بعد که دوباره چت کردیم گفتم دیگه بهت زنگ نمی زنم

دنیای من خیلی بچگانه بود

بعد بازم سماجت کردی و یه بار دیگه بهت زنگ زدم

خیلی مودب بودی و همین باعث می شد ازت بدم نیاد

بعد از حدود 5 - 6 ماه قرار گذاشتیم همو ببینیم یادته؟ زیر پل هوایی اومدم دنبالت

اولین حرفت بعد از سلام احوالپرسی این بود که تو همیشه لاک سفید می زنی؟

گفتم نه دیشب مهمونی بودیم

2 - 3 روز بودی و رفتی و حرفاتو برا ازدواج زدی

بعدا قرار بود بهت جواب بدم

جوابم نه بود.خودتم دو دل بودی و می گفتی می ترسم نتونم اونجور که می خوای زندگی جور کنم.

اما بازم ازم قول گرفتی که منِ احمق یه سال باهات دوست باشم منم که نفهم قبول کردم

همه چیز برام عین خاله بازی بود.