2

تو این یه سال با هم صمیمی تر شدیم اما اصلا همدیگه رو ندیدیم .نه من تمایل داشتم و نه تو وقت داشتی

همه حرفات ازدواج بود

منه بچه هم باورت داشتم

نه اینکه دروغ گفته باشی نه! اتفاقا راستم می گفتی قصدت واقعا ازدواج بود

گذشت و گذشت تا اینکه یه روز قرار بود بهت زنگ بزنم جواب ندادی نبودی.همکارت برداشت و من نباید باهاش حرف می زدم.

شبش گفتی ببخشید کار پیش اومده بود مجبور بودم برم و واسه فرداش قرار گذاشتی منم فرداش زنگ زدم سر ساعت اما بازم نبودی

ازت نارحت بودم شدید

فرداش تصمیم گرفته بودم دیگه باهات حرف نزنم

اما گفتم بهش زنگ می زنم میگم دیگه نمی خوامت

زنگ که زدم عذر خواهی کردی.گفتم نه. گفتم می خوام برم خونه ظهره.

کلی خواهش کردی که رسیدم خونه بعد از نهار بیام چت کنیم باهام حرف داری

یه هفته مونده بود به تولدم

یه هفته باهام حرف زدی و سعی کردی برا ازدواج راضیم کنی

اما می گفتم نه

قرار شد روز تولدم بیای حرف آخر رو بزنیم


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد