3

روز تولدم اومدی.اما از قبل با دوستام قرار داشتم و با یه کسی که بیشتر از تو دوستش داشتم اما قصد ازدواج نداشتیم

صبحش با تو بودم و بعد از ظهر با اونا

بهم گفتی می خواستم  برای تولدت طلا بیارم اما پولم کم بود می دونی اوضاع کاریم این روزا خوب نیست.اما هیچیه هیچی نیاورده بودی.بغض کردم اما به روی خودم نیاوردم.چون گفتی برای دوست دخترای قبلیمم طلا می خریدم.

برام مهم نبود چون قرار اصلیم با کس دیگه ای بود.

بازم 2 - 3 روزی بودی و رفتی و دیگه رسما ازم قول ازدواج گرفتی

منم تو عالم بچگی مثلا به عقلم رجوع کردم و گفتم با کسی ازدواج کنم که با من می سازه نه کسی که دوستش دارم و سختگیره

شهریور مامانت زنگ زد خونمون من نمی دونستم که قراره زنگ بزنه.اما قرار نذاشتن چون باید مامان با ما مشورت می کرد.

اما دیگه مامانت زنگ نزد.خودت اصرار داشتی که صبر کنم یکم سرت شلوغه.

اما قضیه این بود که خانوادت باهات نمیومدن

بعد از چند وقت به مامانم زنگ زدی و گفتی که میاید مامانم گفت هروقت اومدی حرف میزنیم .

نزدیکای عید بود که بالاخره اومدی خواستگاریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد